کمی از نیمه شب میگذرد خودم را به خواب میزنم چشمهایم را می بندم اما نه خواب به سراغم میآید نه چشمهایم به دنبالت میرفت تنها خیال تو بود و خیال تو بود و خیال تو که تا صبح در سیاهیِ پشت پلکهایم مرا تبدیل به دلتنگترین آدم امشب میکند میخوام بشینی رو به روم دستامو بزارم زیر چونه ام و زل بزنم تو چشات توهم نگام کنی غرق شم تو گوشه لبت وقتی لبخند میزنی میخوام بشینی رو به روم غر بزنم و قهر کنم نگاهمو ازت بگیرم توهم با آرامش قشنگِ توی صدات بهم بگی نمیخوای نگام کنی نگام نکنی ميميرما بعدم بغلم کنی و غرق شم تو آرامش آغوشت میخوام بشینی رو به روم باهات حرف بزنم و تموم اتفاق های روزمو برات تعریف کنم توهم با عشق به همشون گوش بدی و وسط حرف زدنم بپری تو حرفمُ ببوسیم منم غرق شم تو گرمای لبات دلبر میخوام بشینی رو به روم و گم شم توی وجودت تو نگاهت تو آغوشت تو لبخندت تو چالهِ گوشه لبت تو جنگلِ مشکي موهات گم شم تویِ تـویی که برای منه ولی تو خیلی قشنگی تو انقدر قشنگی که تونستی با وجودِ این فاصلهی لعنتی قلبمو زیر و رو کنی حالمو خوب کنی دوباره خندههای از تهِ دلو بکاری رو لبم انقدری قشنگی که زشتی و رومخیِ این فاصله به چشمم نمیاد تو اصلا نمیتونی درک کنی که چقد باعثِ خوشحالی های منی تو آرامشیو بهم دادی که قبل از تو نداشتمش من مطمئنم که یه روزی بالاخره این آرامشو تو بغلت حس میکنم بغلی که یه عمر تصورش حالمو خوب کرده و بهم آرامش داده و من قوی تر از آنی به نظر می رسیدم که نگرانم شوند و مغرور تر از آنی که مراقبم باشند و هیچکس نفهمید که چقدر دلم میخواست گاهی خودم را پشتِ اقتدار کسی پنهان کنم و ضعیف ترینِ کسی باشم و پناهنده ی ناگزیرِ آغوشی که کسی نگرانم باشد و دلی برای بیقراری ام بلرزد آدمی گاهی چه محتاج می شود به واژه ای حرفی نگاهی به صدای لرزانی که از انحنای حنجره و از هیاهوی قلب عاشقی با اضطراب بیرون بریزد و بگوید نگرانت بودم جانِ دلم خوبی آدمی چه بی اندازه محتاج می شود گاهی
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|